خود را در جاده ای فرض کنید که در میانه دشت بکر ی مسیر خود را در انتهای افق به باریکه ای از تقاطع دامنه یک رشته کوه ادمه میدهد و شما هیچ چیزی بعد از ان افق متقاطع را نمی بینید در دو طرف جاده دشتی ودریاچه ای و ابر سفیدی و جنگی در پای دامنه کوه و نسیمی خنک بوی گلهای وحشی .خورشید در حال غروب ست وتللو سرخ غروب می رود که به سیاهی آمیخته شود اینهمه زیبای و حس با امیخته ای از دلهره شب شدن حسی از درنگ و تعجیل را دران واحد بر ادمی مستولی میکند شما میدانید که این دشت را برای همیشه پشت سر خواهید گذاشت وهیچ زمانی این زمان باز نخواهد گشت کم کم که به انتهای دشت میرسیم نسیم سردی صورت را نوازش میدهد امام این نسیم ارامش ابتدای دشت را ندارد بلکه واهمه ای را با خود به همراه دارد . همه چیز را پشت سر نهاده اید و اکنون تنهای تنهایید حتی خاطره ی از گذشتگان هم وجود ندارد معلق شده ای نه حسی نه خاطره ای فقط سردی نسیم است .