روز نویس

اندیشه وفرهنگ

روز نویس

اندیشه وفرهنگ

هیچ چیز

دود خاکستری، پیوسته و آرام ، راه خود را به سیاهی سقف خانه می پیماید ودرظلمت آن محو میشودوگرد خاکستر خودر را برگلهای ناپیدای فرش خانه می نشاند . درآن ظلمت شب ،لمیده بر آن ناز بالش آرامش ،نیم پیکره دست خود را خشکیده وبی حرکت نظاره میکند؛ نه حسی ونه اراده ای انگار که این دست از آن او نیست. وجودیست مستقل ومنفصل . از خود می پرسد حال با او چه کنم ؟او با من است یا من با او ؟
این دست و آن دود چقدر جدایند ازمن ؟!
از من ؟
من کیستم، چیستم ؟
نمی دانم !
اما در خاطرم هست ....
چه چیز ؟
هیچ چیز، هیچ چیز !

بوی رفتن


امشب چقدرغریب می نمود .اولین باری است که با دیگری برای دیدن پدر بزرگ می آمد بدون مامان وبابا . از شوخ وشنگیهایش آنچنان خبری نبود .در نگاهش دائما نگاه دیگران را وارسی میکرد. تا بحال اینقدر حواسش جمع نبود . دیگری در کنارش آشنا می نمود حتی آشناتر از مادر بزرگ .
هنگام نوشیدن چای چه تعارف میکرد با مادر بزرگ.او رادیشب هم دیده بودیم ولی امروز با فاصله تر . موقع رفتن شد .دیگری بلند شد او هم از پی آن . پدر بزرگ با هدیه ای ومادر بزرگ با بوسه ای . تا دم در بدرقه اش کردیم . او گفت خداحافظ ما نیز . هر دو سوار ماشین شدند ورفتند . بوی رفتن کوچه را پر کرده بود . در داخل خانه بوی یاس یا بوی خاطره می آمد از هرکنج اتاق.