دود خاکستری، پیوسته و آرام ، راه خود را به سیاهی سقف خانه می پیماید ودرظلمت آن محو میشودوگرد خاکستر خودر را برگلهای ناپیدای فرش خانه می نشاند . درآن ظلمت شب ،لمیده بر آن ناز بالش آرامش ،نیم پیکره دست خود را خشکیده وبی حرکت نظاره میکند؛ نه حسی ونه اراده ای انگار که این دست از آن او نیست. وجودیست مستقل ومنفصل . از خود می پرسد حال با او چه کنم ؟او با من است یا من با او ؟
این دست و آن دود چقدر جدایند ازمن ؟!
از من ؟
من کیستم، چیستم ؟
نمی دانم !
اما در خاطرم هست ....
چه چیز ؟
هیچ چیز، هیچ چیز !